ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار می رفت و درآمد سرشارش رو تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود هر روز اختراع جدیدی در اون شكل می گرفت تا آماده ی بهینه سازی و ورود به بازار بشه در همان روزگار بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به ساختمان های دیگر است آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسونده بشه پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كنه و از بیدار كردنش منصرف شد و خودش را به محل حادثه رسوند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش رو نظاره می كنه پسر تصمیم گرفت جلوتر نره و پدرش رو آزار نده, پیش خودش فکر می کرد كه پدرش در بدترین شرایط عمرش بسر می بره ناگهان پدر سرش رو برگردوند و پسرش رو دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 22:24 توسط phna
آقای بیل گیتس پس از صرف غذا در یک رستوران 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت با ناراحتی قبول کرد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت گفت : پوزش می خوام چیزی نشده فقط کمی متعجب شدم از اینکه در میز کناری که پسرتون نشسته, 50 دلار به من انعام داد و شما که پدر ایشان و پولدارترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام دادید! گیتس خندید و گفت: اون پسرِ پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 20:42 توسط phna
مقیم لندن بودم یه روز سوار تاکسی شدم و کرایه رو دادم راننده بقیه ی پول رو که برگردوند 20 پنس اضافه تر داد چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه رو برگردونم یا نه, دست اخر به هوای نفسم پیروز شدم و پول اضافه رو پس دادم و گفتم: آقا اشتباه شده و زیادتر برگردوندید موقع پیاده شدن راننده سرش رو بیرون اورد و گفت: آقا از شما ممنونم پرسیدم بابت چی؟ گفت: می خواستم فردا بیام مسجد شما مسلمانان و اسلام بیارم ولی هنوز یه مقدار مردّد بودم وقتی دیدم سوار تاکسی من شدید خواستم شما رو امتحان کنم با خودم شرط کردم اگر بیست پنس رو پس دادید فردا خدمت برسم تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه به غش و ضعف بهم دست داد من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام دین و ایمانم رو به بیست پنس می فروختم
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 18:0 توسط phna
در لس آنجلس امریكا پیرایشگری زندگی می کرد كه سال ها بچه دار نمی شد نذر كرده بود اگه خداوند بهش لذت بچه دار شدن رو عطا کنه تا یك ماه همه ی مشتری ها رو رایگان اصلاح كنه, بالاخره خدا خواست و اون صاحب بچه شد
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما, ساعت 17:44 توسط phna
جوان خیلی آروم و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید جناب, می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم!!!؟ مرد که حسابی جا خورده بود مثل آتشفشان از کوره در رفت و توی بازار و جمعیت یقه ی مرد جوون رو گرفت با عصبانیت طوری که رگ های گردنش بیرون زده بود اون رو به دیوار کوبید و فریاد زد: مرتیکه ی عوضی... گه می خوری تو و هفت جد و آبادت... خجالت نمی کشی... اون جوون امّا خیلی آروم بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شده باشه و واکنشی نشون بده همون طور مودبانه و متین گفت: خیلی عذر می خوام اصلا فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، من دیدم همه ی بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنند و لذت می برن، گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم حالا هم یقه ام رو ول کنید از خیرش گذشتم مرد خشکش زد همون طور که یقه ی مرد جوون رو داشت رها می کرد آب دهنش رو قورت داد و زیر چشمی همسرش رو برانداز کرد
+ نوشته شده در سه شنبه 24 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان,جامعه ی ما, ساعت 17:17 توسط phna
|
|